کد مطلب:235301 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:202

کرامت 21
اینك جریان دیگر:

كردی كلاتی سی و پنجساله ای بر اثر افتادن از بالای چوب بست از كمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل، بزحمت راه می رفت.



[ صفحه 163]



پس از شش ماه، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروی، و از امام رضا علیه السلام شفا بخواهی، بهبود می یابی.

بالأخره او را با قاطر به مشهد می برند و در صحن كه می رسند او را رها می كنند او با چوب زیر بغل تا نزدیك سقاخانه ی اسماعیل طلایی می رود؛ در آنجا دربانی را می بیند (حسین با خود چنین خیال می كند كه حضرت رضا علیه السلام در یكی از این اطاقها باید باشد كه می تواند نزد ایشان برود).

با همان لهجه ی كردی به دربان می گوید: حضرت رضا علیه السلام كجاست؟ ما از كلات آمده ایم تا او را ببینیم آقا را كجا باید ببینیم؟ ما با او كار داریم.

درباران با حالت تمسخر به یكی از مناره ها اشاره كرده، گفت: آقا آنجاست.

مرد كرد گفت: ما چطور آن بالا برویم؟ دربان از روی تمسخر در پله های مناره را نشان داده، گفت: باید از این پله ها بالا روی.

مرد كرد به طرف در مناره رفت و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت؛ همینكه خواست، با همان سعی و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صدایی شنید؛ كه می گفت: حسین! بالا نیا. برای تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم.

آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام كرد. آن حضرت پس از جواب سلام، فرمود: حسین! چه كار شده؟

گفت: شش ماه است كه از كار افتاده ام حالا آمده ام تا ما را خوب كنی.

آقا دستی به كمرش مالید؛ در حال چوبها از زیر بغلش افتاد و آسوده روی پاهای خود ایستاد و كمرش راست شد، دیگر احساس درد كمر نكرد.

آن حضرت چوبها را از روی زمین برداشت و به او داد - كه چون مهمان اوست، زحمت نكشد.

بعدا به او فرمود: هر چه دیدی برای آن دربان، نقل كن.



[ صفحه 164]



حسین نزد دربان رفت. دربان همینكه دید او بدون چوب و در حال عادی راه می رود و چوبهای زیر بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب كرد و او را در بغل گرفت.

اما حسین به خاطر راهنمائی كه او را پیش امام رضا علیه السلام فرستاده بود اظهار تشكر كرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد! كه مرا خدمت امام فرستادی.

اما دربان بر سر زبان با خود گفت: خاك بر سرم! من او را مسخره كردم و او شفای خود را گرفت.